::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::

نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم




>
تعداد بازدید : 29
نویسنده تاپیک محتوای تاپیک
پروفایل: nahal505
آفلاین
افتخارات من


داستان ترسناک یه شب بارونی

این داستان رو یکی از دوستام برام تعریف کرده و قسم خورد که واقعیه ، دوستم تعریف می ‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدریشون تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که می گفت ؛ جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد می شه !
این ‌طوری تعریف می ‌کنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد …
وسط جنگل ، داره شب می شه ، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم از موتور ماشین سر در نمی آرم !
راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود …

با یه صدایی برگشتم ، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌ صدا بغل دستم وایساد . من هم بی ‌معطلی پریدم توش . این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم ، وقتی روی صندلی عقب نشستم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر که دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست !

خیلی ترسیدم ، داشتم به خودم می ‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی ‌صدا راه افتاد …
هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود. نمی ‌تونستم حتی جیغ بکشم …
ماشین هم همین طور داشت می ‌رفت طرف دره ، تو لحظه ‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی
چشمم
همون موقع یه دست از بیرون پنجره ، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده ، نفهمیدم چه
مدت
گذشت تا به خودم اومدم ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می ‌رفت ، یه دست می ‌اومد و فرمون رو می ‌پیچوند …
از دور یه نوری دیدم و حتی یک
ثانیه
هم تردید به خودم راه ندادم ، در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون ، این قدر تند می ‌دویدم که نفس کم آورده بودم ، دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد . رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین …
بعد از این که به
هوش
اومدم جریان رو تعریف کردم ، وقتی تموم شد تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو …
یکیشون داد زد : محمد نگاه کن ! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می ‎دادیم سوار ماشین ما شده بود !

منبع و گردآورنده تاپیک داستان ترسناک یه شب بارونی : سایت عاشقانه لاو77
◀به زودی▶ ←یه تیپی میزنم خفن→ ? از پارچه ای به نام ←کفن→ ?⇦سلامتى فردا که
موبایلم ←←← خاموش↓
اتاقم ←←← تاریک×
لباسم ←←← سفید!
خودمم ←←← تو تابوتⓧ هه.... ↓↓
اون موقع میشم عزیز دل همه....


نکاتی در مورد تاپیک ایجاد شده
کپی برداری از این مطلب تنها با ذکر نام love77.iR و نوبسنده تاپیک مورد قبول میباشد.
استارتر تاپیک وظیفه محتوای ایجاد شده در این تاپیک را برعهده دارد و در صورت مغایرت با قوانین حذف خواهد شد.


زمان جاري : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 10:59 بعد از ظهر

این تاپیک در تاریخ : سه شنبه 08 اردیبهشت 1394 - 19:01 ایجاد شده است
تعداد بازدیدکننده از این تاپیک: 29
با تشکر از: nahal505 بابت تاپیک خوبشون

سه شنبه 08 اردیبهشت 1394 - 19:01
ارسال پیام نقل قول تشکر | لایک
6 کاربر از nahal505 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند : amir , admin , elnaz , zahra , ahmad_8432 , zahra5685 ,



تعدادی از امکانات تاپیک
برای نمایش پاسخ جدید تازه سازی را بزنید | بعد از یک ساعت از ایجاد تاپیک میتوانید آن را آپ کنید